ولی ناگهان
از کوه بالا رفت. شقایق های وحشی در دسترس نبودند. با احتیاط جلو رفت و دسته ای از شقایق های سرخ را چید. کوله بارش سنگین بود. به سختی از کوه پایین آمد. کف پوتینش سوراخ شده بو.د.
کم کم هوا داشت تاریک می شد که به سنگرها نزدیک شد. به سمت سنگر خودشان حرکت کرد. صدایی ملکوتی را شنید که روحش را به پرواز درآورد.
با خوشحالی پرده سنگر را کنار زد ولی ناگهان با صحنه ای غم انگیز روبرو شد. همسنگریش به شدت مجروح شده بود و نفس های آخر را می کشید. آن صدای ملکوتی ندای شهادتین همسنگریش بود که به دیدار حق می شتافت. نزدیک تر رفت و کنارش نشست و دسته گل های شقایق را به او تقدیم کرد. دوستش لبخندی زد و به فیض شهادت نائل شد.