loading...
خدمات كامپيوتر و چاپ فينال
وحيد دهقان بازدید : 742 پنجشنبه 04 آبان 1391 نظرات (2)

آورده اند که : مردي هر روز صبح به صحرا می رفت ، هیزم جمع مي کرد و برای فروش به شهر می برد . زندگی ساده اش از همین راه می گذشت . تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد . آن روز به هیزم هایی که جمع کرده بود ، نگاه کرد . برای آن روز کافی بود . حالا باید به شهر بر می گشت . هیزمها را روی دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سایه ای دید . در ابتدا سایه مبهمي بود که به سرعت تکان می خورد . دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست . سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل مبهم خود را از دست می داد . این بار بیشتر دقت کرد . وای ! شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر پاهای خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمی دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزدیکتر می شد . پا به فرار گذاشت .

وحيد دهقان بازدید : 626 پنجشنبه 04 آبان 1391 نظرات (2)

مرغ ماهیخواری در کنار برکه اي نشسته بود و به ماهیهای ریز و درشتی که در آب شنا می کردند ، نگاه می کرد . ماهیخوار ماهیها را می دید و حسرت می خورد . چرا که دیگر آنقدر پیر و ناتوان شده بود که نمی توانست حتی کوچکترین ماهی را هم بگیرد و بخورد . پشت چشمهای آرام او ، دنیایی از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همین صورت پیش می رفت ، از گرسنگی هلاک می شد . همانطور که به آب خیره شده بود ، با خود فکر کرد حیله ای به کار ببرد تا بتواند به اين وسيله شکمش را سير کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و ناله کرد . خرچنگ از او پرسيد : " چرا اینقدر گرفته و ناراحتی ؟ " مرغ ماهیخوار به خرچنگ گفت : " این دنیا که جای شادی و خنده برای من نمی گذارد . مدتهاست که کنار این برکه زندگی می کنم . امروز دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند . وقتی که چشمه پر از ماهی را دیدند ، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر ، پس از آنکه ماهيهاي درياچه ديگري را گرفتند ، به اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند . "

وحيد دهقان بازدید : 466 پنجشنبه 04 آبان 1391 نظرات (0)

در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي بر خانه حكم فرما شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد و زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا حركت كرد بعد از رفتن زن مرد مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين براي قدم زدن به بيرون از خانه رفت

درباره ما
انواع مقالات و تحقیقات دانش آموزی و دانشجویی، پاورپوینت و ... تجربیات مدون دبیران و معلمان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    بیشتر کدوم مطالب سایت را می پسندید؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 273
  • کل نظرات : 217
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 2068
  • آی پی امروز : 138
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 282
  • باردید دیروز : 304
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 751
  • بازدید ماه : 751
  • بازدید سال : 36,904
  • بازدید کلی : 757,145
  • آخرین نظرات
  • سینما در ماشین با ایرانتیک - 1399/03/13
    سینما در ...
  • آیدا - 1394/10/14
    ممنون اززحماتی که ...
  • حسین - 1394/10/10
    عالی
  • یاسمن - 1394/10/06
    عالی
  • - 1394/10/05
    سلام ممنون واقعا ...
  • سما - 1394/10/04
    مزخرف ترین انشا بود
  • خوشگل طلا - 1394/09/27
    عالی نه خوبم نه ...
  • حدیث ولی محمدی - 1394/09/11
    سلام ممنون خیلی خوب ...
  • ارمی کمپ - 1394/09/01
    ممنون کلی استفاده ...
  • نیکان - 1394/08/28
    با سلام و خسته ...