آورده اند که : مردي هر روز صبح به صحرا می رفت ، هیزم جمع مي کرد و برای فروش به شهر می برد . زندگی ساده اش از همین راه می گذشت . تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد . آن روز به هیزم هایی که جمع کرده بود ، نگاه کرد . برای آن روز کافی بود . حالا باید به شهر بر می گشت . هیزمها را روی دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سایه ای دید . در ابتدا سایه مبهمي بود که به سرعت تکان می خورد . دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست . سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل مبهم خود را از دست می داد . این بار بیشتر دقت کرد . وای ! شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر پاهای خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمی دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزدیکتر می شد . پا به فرار گذاشت .
مرغ ماهیخواری در کنار برکه اي نشسته بود و به ماهیهای ریز و درشتی که در آب شنا می کردند ، نگاه می کرد . ماهیخوار ماهیها را می دید و حسرت می خورد . چرا که دیگر آنقدر پیر و ناتوان شده بود که نمی توانست حتی کوچکترین ماهی را هم بگیرد و بخورد . پشت چشمهای آرام او ، دنیایی از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همین صورت پیش می رفت ، از گرسنگی هلاک می شد . همانطور که به آب خیره شده بود ، با خود فکر کرد حیله ای به کار ببرد تا بتواند به اين وسيله شکمش را سير کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و ناله کرد . خرچنگ از او پرسيد : " چرا اینقدر گرفته و ناراحتی ؟ " مرغ ماهیخوار به خرچنگ گفت : " این دنیا که جای شادی و خنده برای من نمی گذارد . مدتهاست که کنار این برکه زندگی می کنم . امروز دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند . وقتی که چشمه پر از ماهی را دیدند ، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر ، پس از آنکه ماهيهاي درياچه ديگري را گرفتند ، به اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند . "
در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي بر خانه حكم فرما شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد و زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا حركت كرد بعد از رفتن زن مرد مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين براي قدم زدن به بيرون از خانه رفت
سینما در ...
ممنون اززحماتی که ...
عالی
عالی
سلام ممنون واقعا ...
مزخرف ترین انشا بود
عالی نه خوبم نه ...
سلام ممنون خیلی خوب ...
ممنون کلی استفاده ...
با سلام و خسته ...