مرغ ماهي خوار
مرغ
ماهیخواری در کنار برکه اي نشسته بود و به ماهیهای ریز و درشتی که در آب شنا می
کردند ، نگاه می کرد . ماهیخوار ماهیها را می دید و حسرت می خورد . چرا که دیگر
آنقدر پیر و ناتوان شده بود که نمی توانست حتی کوچکترین ماهی را هم بگیرد و بخورد . پشت چشمهای آرام او ، دنیایی
از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همین صورت پیش می رفت ، از گرسنگی هلاک
می شد . همانطور که به آب خیره شده بود ، با خود فکر کرد حیله ای به کار ببرد تا
بتواند به اين وسيله شکمش را سير کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و
ناله کرد . خرچنگ از او پرسيد : " چرا اینقدر گرفته و ناراحتی ؟ " مرغ
ماهیخوار به خرچنگ گفت :
" این
دنیا که جای شادی و خنده برای من نمی گذارد . مدتهاست که کنار این برکه زندگی می
کنم . امروز دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند . وقتی که چشمه پر از ماهی را دیدند ،
قرار گذاشتند دو سه روز ديگر ، پس از آنکه ماهيهاي درياچه ديگري را گرفتند ، به
اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند . "
خرچنگ
اين خبر را به ماهيها رساند و آنها که وحشت زده بودند ، دور او جمع شدند . یکی از ماهیها گفت : "
حالا چطور از این برکه بیرون برویم ، ما که خودمان نمی توانیم این کار را بکنیم .
تنها کسی که می تواند به ما کمک کند ، مرغ ماهیخوار است ، باید به سراغ او برویم .
ماهيها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهيخوار مشورت کنند . ماهيخوار که
بيکار و بيحال کنار برکه نشسته بود تا ماهيها را ديد خوشحال شد ، فهميد که نقشه اش
دارد عملي مي شود . ماهيها
از او پرسيدند : " فکر مي کني ماهيگيرها چند وقت ديگر بر مي گردند ؟ "
ماهيخوار بالهايش را جمع کرد و گفت : " دقيقا ً نمي دانم ، ولي آنطور که
فهميدم يکي دو روز ديگر بر مي گردند ." ماهيها گفتند : " آيا حاضري به
ما کمک کني ؟ " ماهيخوار که منتظر اين پيشنهاد بود ، گفت :
" البته که کمک مي کنم . درست است که ما با هم دشمنيم ، اما وقت گرفتاري بايد به يكديگر کمک کنيم . کمي دورتر از اينجا برکه اي را مي شناسم که دست هيچ صيادي به آن نمي رسد ، اما از آنجايي که پير و ضعيف هستم ، نمي توانم همه شما را يک جا ببرم . اين کار ، يکي دو روز طول مي کشد . " ماهيها قبول کردند . مرغ ماهيخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت ، هر بار هم چند ماهي را با خود مي برد . ماهيخوار حيله گر چند روز اين کار را ادامه داد و شکم خود را از ماهي پر کرد . بعد از چند روز خرچنگ به ماهيخوار گفت : " خيلي دوست دارم درياچه جديد را ببينم و از سلامتي و شادابي ماهيان براي دوستانشان خبر بياورم ." ماهيخوار با خود گفت : " حالا که خرچنگ نگران حال ماهيهاست ، ممکن است موجب شود که ماهيهاي ديگر به من شک کنند . بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر اين موجود مزاحم خلاص شوم . " بنابراين به خرچنگ گفت : " فکر بسيار خوبي است . همين الان برويم . بيا روي پشت من بنشين تا به آنجا برويم . يک ساعت بيشتر طول نمي کشد ، زود بر مي گرديم . " خرچنگ پذيرفت . بر پشت او نشست و در آسمان پرواز کردند . ماهيخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جاي پرت و دور افتاده اي رها کند . اما خرچنگ با هوش که استخوان ماهيها را در پايين تپه ديد ، به حقيقت پي برد و فهميد که ماهيخوار به ماهيها را فریب داده و به جاي اينکه آنان را به جاي امني ببرد ، آن بيچاره ها را خورده است . خرچنگ فهميد که زندگي خودش هم در خطر است . تصميم گرفت که انتقام ماهيها را از او بگيرد . خرچنگ خودش را به دور گردن ماهيخوار انداخت و با پنجه هاي استخواني اش گردن او را فشار داد . مرغ ماهيخوار خفه شد و هر دو روي زمين افتادند . خرچنگ بعد از اينکه از مرگ ماهيخوار مطمئن شد ، گردن او را رها کرد و با عجله به سوي ماهيها برگشت تا خبر حيله گري مرغ ماهيخوار را و مردن او را به آنها بدهد . ماهيها به خاطر از دست دادن دوستان خود ، غمگين شدند . اما ياد گرفتند که حرفهاي دشمن را باور نکنند و هرگز از او انتظار خيرخواهي نداشته باشند .